کیان خان جانکیان خان جان، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 9 روز سن داره

مینویسم برای قاصدکم !

یک سال و هفت ماهگی ...

نمیدونم چه حسیه اما خیلی عجیبه ! این روزا یه وقتایی احساس میکنم با یک آدم بزرگ سر میکنم ،با آدمی که خیلی بیشتر از سنش میفهمه !!! قبلا بهت گفته بودم روزا بعد از اومدن تو خیلی زود میگذره  ،اما الان دیگه سرعتش خیلی بیشتر شده و من یه وقتایی کم میارم ... کم میارم برای ثبت وقایع با تو بودن ... برای ثبت تمام احساس های زیبایی که با تو دارم ... برای ثبت تمام لحظاتی که پر میشم از حس زیبای مادر بودن ... برای ثبت تمام ثانیه هایی که بزرگی و عظمت خدا رو توی بخشیدن تو به خودم درک میکنم ... خیلی زود به زود تغییر میکنی ،دیگه داره یادم میره که یه وقتایی چقدر ضعیف و کوچولو بودی ... این روزا وقتی باهام مخالفت میکنی لذت میبرم از این همه رشد ...
11 بهمن 1392

بیمارستان ...

بازم یه خاطره بد دیگه ... الهی هیچ کس گرفتار بیمارستان نشه ،یه روز که من میرم بیمارستان و میام میمیرم و زنده میشم ... تو هم که امروز من رو تا دم مرگ کشوندی ... ظهر نهارمون رو خوردیم و من با زیرانداز و ظرفا اومدم سمت آشپزخونه که ظرفا رو بذارم توی سینک و شما هم طبق معمول رفتی سمت اتاق خواب که یهویی یک صدای مهیبی به گوش من رسید ... انقدر صدا وحشتناک و بد بود که زانوهام قفل شدن ،فقط تونستم بدوم سمت اتاق خواب ،فهمیده بودم که حتما از روی تخت افتادی ،آخه این روزا کلا روی تخت ما بازی میکنی ... دیدم نشستی پایین تخت و داری از شدت گریه ریسه میری ،سرت رو دهانت رو دست و پاهات رو نگاه کردم و دیدم تقریبا سالمی ،بغلت کردم و سعی کردم با نوازش آرومت...
10 بهمن 1392